هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده, مگر وقتی که پایم برهنه ماند بود و استطاعت پای پوشی نداشتم. به جامع کوفه درآمدم, دلتنگ, یکی را دیدم که پای نداشت, سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.
Aggrieved because I had no shoes
I shuffled down the street
Till someone cried: There stumping goes
A man who has no feet
Then I was instantly aware
That I from pain was free
And thanked God , the Compassionate
For all He'd given me
نظرات شما عزیزان: